انسان زنده کسی است که زنده را و زندگی را یعنی
روح را و جمال جان را میبیند و میشنود و میبوید و لمس میکند. یعنی حضور
پروردگار را در ھر جان و جاندار و حتّی بیجان. مخصوصاً آدمھا که حامل روح خداوند
ھستند. و لذا انسان زنده انسانی خدابین است و خدا فھم و حق بین است و حق پرست
وزیبائی بین و جمال یاب است که در وجود انسانھا حضور ذات و قداست روح و طھارت جان
را مییابد و میبوید. و نیز به ھمان میزان آفت و چرک و فساد و زشتی ھائی که جمال
جان را کثیف کرده است و با این حال او جمال
قدسی حق را زیر این چرک ھم میبیند و آنرا مدنظر و مخاطب قرار می دھد. و لذا انسانھا را
خدائی میکند و به خود میآورد و به حرکتی الھی و قدسی وا میدارد و دل زده و قلبی
و انقلابی میسازد. ولی انسان مرده را اگر با عرش پروردگار و ملکوت و ملائک روبرو کنی میگوید:
اوھام و طلسم و خیالی بیش نیست! و لذا انسان مرده جز مرداب نمییابد و از خویشتن نفرت
دارد و فراری است و لحظه ای توان با خود بودن و با خود ماندن و تنھائی را ندارد.
ھمانطور که آدمی
قادر نیست لحظه ای با جسد گندیده ای تنھا بماند. آدم مرده مستمراً خودش را بزک میکند و گریم
مینماید و عطر و گلاب میپاشد و در ازدحام گم و گور میشود تاجسد گندیده خود را نبیند و بتواند
گندیدگی و تعفن و فساد خود را به دیگران نسبت دھد. و برای این مقصود مجبور است که
مستمراً دعوی عشق نماید تا دیگران به وی امکان پنھان شدن در پشت سرشان را بدھند و
برای لحظاتی از وی تمجید
کنند و به وی جایزه بدھند و تبریک بگویند.
سخن بر سر تفاوت
انسان مؤمن و کافر بود؛ انسان زنده دل و مرده دل.